باب دوم

تا اونجا گفتم که می خواستم از خونه پدریم برم حالا هر جور که می شد برام فرقی نداشت، تصمیم به یک کار احمقانه گرفتم

خودکشی!می دونم همتون الان می گین ای ادم ضعیف بدبخت اما خسته بودم از اذیت و ازار مادربزرگم خسته بودم از کتک های  شبانه روزی خسته بودم با وجود 2 تا کارگر 24 ساعته با منم عین کارگرشون رفتار می کردن حسته بودم از.....خیلی چیزهارو ادم نمی تونه بگه!یعنی حتی یاداوری اونها من رو اذیت می کنه انگار که شکنجه ام می دن!

از طرفی دیگه من کلا بچه درس خوانی نبودم نه اینکه تجدیدی بیارم یا نمره هام کم باشن اما اهل درس خوندن نبودم سر کلاس اونم در حد معمول به درس گوش می دادم اون سال هم تابستون مدرسه برامون کلاس گذاشته بود که درسهای سال سوم را زودتر شروع کنیم.یه روز که مدرسه رو پیچونده بودم و با دوستم رفته بودیم یه کافی شاپ تو راه برگشت خونه موبایلم زنگ زد دیدم بابامه تا گوشی رو بر داشتم صدای عربده اش چار ستون بدنم رو لرزوند با اینکه عاشقانه بابام رو دوست داشتم اما سالها بود دیگه ازش حساب نمی بردم بلکه فقط اعصاب کتک خوردن رو نداشتم و اینکه یه هفته تو خونه عین سگ باهام برخورد بشه !خلاصه اونروز تا پامو با 3 ساعت تاخیر گذاشتم تو خونه یک کتک مفصل خوردم در حدی که 3.4 ساعت بی هوش بودم اما تا به هوش اومدم با بی حالی سرک کشیدم دیدم بابام خونه نیست تا پامو از اتاقم گذاشتم بیرون مامان بزرگم شروع کرد به غرغر  کردن که تو اخر سر بچمو می کشی و تو تا ماهارو نابود نکنی راحت نمی شی و حالا یکی نیست بهش بگه اخه مادر فولاد زره تو خودت 70 سالته دیگه احتیاج به کشتن نداری مرگ طبیعی به زودی می یاد سراغت بعدشم من بابامو با همه بدی هاش و اخلاقای بدش بی نهایت دوست دارم خداییش هم بابای من به من و داداشم خیلی بیشتر از مادرم توجه داشته و داره هیچ وقت هم نذاشته ما از نظر مالی احساس کمبود کنیم من و برادرم هر موقع هر چیزی رو اراده می کردیم داشتیم همیشه بهترین لباس ها بهترین برندهای دنیا بهترین سفرها و بهترین مدرسه ها می رفتیم و این ریخت و پاش های پدرم برای ما و حتی مادرم که ازش جدا شده بود و دیگه رسما زنش نبود مادربزرگمو کفری می کرد و باعس می شد زیر اب من رو بزنه و من هر شب یک کتک مفصل توش جان کنم پدر گرامی هم توجه نمی کرد که همه چی پول نیست بابا جان من من محبت و دست نوازشم می خوام خلاصه داشتم می گفتم شروع کرد نق زدن منم که گفتم اخلاق تند بابام و بازی روزگار ازمن ادمی تند خو ساخته بود با اولین حمله فیزیکی مادربزرگم نفهمیدم چجوری عین یه شیر درنده بهش حمله کردم(می دونم کارم درست نبوده اما من اون موقع ها واقعا شرایط روحی نرمالی نداشتم) بعد از اینکه حسابی دق و دلی کتک طهر رو سرش خالی کردم جعبه قرص ها رو برداشتم و رفتم به اتاقم و حدود 120.30 قرص دیازپام و لوازپام و اگزوزپام رو توی یک پارچ اب حل کردم و با شک و دودلی شروع کردم به خوردن بعد از نیم ساعت شروع کردم به گیج ویج زدن که دیگه هیچی نفهمیدم تا اینکه با صدایی چشام باز شد اما همه جا تار بود و همه رو عجیب غریب می دیدم و فقط احساس کردم یکی به زور داره یه چیزایی رو می ریزه تو حلقم که دوباره به صورت کامل بی هوش بی هوش شدم......

ادامه دارد.......

·         دوستان نظراتتون رو برام بگین دوست دارم تا تموم شدن خاطراتم از تجربه همتون استفاده کنم و اینم بگم من با خوندن خاطرات بانوی برفی(برفین عزیز)و صمیم خیلی درس و روحیه گرفتم حتی فکر می کنم این دو نفر دلیل برگشتن من بسوی نوشتن دوباره بود و اینکه بتونم دوباره خودمو پیدا کنم......مرسی از همتون

نظرات 2 + ارسال نظر
سجاد ام ال بی کی سه‌شنبه 3 شهریور 1388 ساعت 02:01 ق.ظ http://MLBK.33ir.com

سلام... خسته نباشید... وبلاگ خوبی دارید... من سجاد هستم... اگه با تبادل لینک موافقید من را با نام "سجاد ام ال بی کی" لینک کنید و خبر بدهید تا شما را با چه نامی لینک کنم.... ممنون سجاد

آتیش پاره سه‌شنبه 3 شهریور 1388 ساعت 09:08 ق.ظ http://miss-atishpare.blogsky.com

خوشحالم که الان زنده ای!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد