باب چهارم

تا اونجا گفتم که حال فردی رو گرفتم با اینکارم کلی شاد گشتم مثل خری که بهش تی تاپ دادن ذوق داشتم که حال اون بچه پر رو رو گرفتم!گذشت وگذشت تا به عید رسید ناگفته نمونه توی اون مدت اصلا با خونواده پدریم و پدرم ارتباط نداشتم یعنی فقط طبق معمول گذشته پدرم ماهیانمو با 2 ماه تاخیر می ریخت به حسابم اما مادرم هم نمی ذاشت من هیچ گونه سختی بکشم!حتی لطف کرده بود و سر کار نمی رفت دیگه که کاملا به من و برادرم برسه تو این مدت هم برادرم بیشتر اوقات خونه پدرم بود،البته دلیل خوبی هم داشت اونم این بود که تو خونه پدرم برادرم رو سر همه داشت به عبارتی دردونه حسن کبابی بود و همه براش می مردن و غش و ضعف می کردن!داشتم می گفتم عید شد و پدرم 2.3 روز مونده به عید از طریق دختر عمم پیغام فرستاد که یا عید میای با ما بریم شمال یا میامو میکشمت(همیشه در حال کشتن من!نمی دونم اینکه اینقدر میل به کشتن من داره بچه واسه چیش بوده!!!!!)خلاصه منم به توصیه های دکترم ومادرم با پدم و فک و فامیل راهی شمال شدیم!1.2 روز اول خیلی برام سخت بود اما کم کم راحت شدم!شب سال تحویل شمال بودیم بعد از سال تحویل رفتم توی اتاقم که دختر عمم بدو بدو اومد و گفت که الان دال زنگ زده و می گه فردی خیلی غمگینه(فردی 10 سالگی مادرشو ا زدست داده بود و به همین علت اونشب داشته زار می زده و کلی غصه دار بوده)خلاصه گفت بیا یه زنگی بهش بزنو کمی سر کارش بذار شاید حالش خوب بشه!منم که استاد دلقک بازی زنگ زدم بهش تا گوشی رو برداشت دیدم نه اوضاع بیریخت یه صدای تو دماغی و داغونی داره که نگو و نپرس!!!با خنده گفتم سلام من فلانیم اسممو تکرار کرد و گفت واسه چی به من زنگ زدی منو می گی؟؟؟کف کردم گفتم نه به این که بچه پر رو 2 ماه تو کف من بود نه به این طرز جواب دادنش گفتم زنگ زدم عیدو بهت تبریک بگم نمی دونستم ادم نیستی و اینقدر بی ادب واگرنه زنگ نمی زدم در ضمن دال و نون اصرار کردن وگرنه ما رو چه به تو بابا ذیقی!!!دقیقا این دیالوگ بی ادبانه رو به کار بردم ولی به 2 ثانیه نکشید که یه دفعه انگار بهش جام زندگی دادن همچین گفت به به شمایین ببخشید ترو خدا به جا نیاوردم اشتباه گرفتم(دوست دختر سابقش با من هم اسم بوده)و چه قدر خوشحالم کردین و از این تملق گویی های حال بهم زن!خلاصه یه یه ساعتی خندوندمش که گفت کی زیارتت کنیم؟؟؟منم با گستاخی کامل گفتم اوووو ترمز نبر بابا من زنگ زدم حال و هواتو رو عوض کنم اونم به اصرار نون و دال وگرنه اصلا هیچ هدفی پشت این تلفن نبوده که نبوده در همین حین بود دیدم نون صورت خودشو تیکه تیکه کرد که بابا گناه داره نزن تو حالشو حالا دو بار ببینش بعد بپیچونش و....فردی هم گفت حالا شما افتخار بدین منم که لجباز گفتم نه اصلا نمی شه حالا یکی نیست بهم بگه اخه الاغ تو با موبایلت زنگ زدی پسرا هم که زرنگ الان شمارتو برداشته و از فردا دهنت گاراژ می شه!!!با هزار زور و زحمت تلفن رو قطع کردم نون هم بد جور رفته بود تو ژست برام تا فردا صبح که دیدم تلفن هم داره زنگ می خوره خواب الود چشامو باز کردم و با صدایی سگ منشانه گفتم هااااااااان؟؟؟؟دیدم یک صدای دلقک مانندی گفت به به چه قدر خوبه که صدات رو می شنوم عزیزم گفتم شماااااا؟؟؟؟تا گفت فردیم مثل بنز پریدم بهش گفتم اخه احمق ساعتو دیدی زنگ می زنی نمی گی کپه باشم؟؟؟؟؟اونم شروع کرد به چاپلوسی(خداییش چقدر مودبانه نوشتن سخته ها کلافه شدم از بس فحش های مثبت مابانه نوشتم)خلاصه در یک عملیات غافلگیر کننده گفت عزیزم من دارم با دال و خواهرش و شوهر خواهرش میام شمال در ضمن میدونستی ویلای دال 2 دقیقه با شهرک شما فاصله داره؟؟؟؟؟؟اینجا بود که نزدیک بود نون رو که بغل دستم تو خواب شیرین بود بکشم تو دلم هر چی فحش بود نثارش کردم!با یه لبخند ژگوند کج گفتم وای چه خوب پس حتما می بینمت مترسک و اونم با یک خنده کریه گفت چقد ر تو باحالی دختر و منم قطع کرم و دوباره به خواب شیرین رفتم..........

ادامه دارد.............                                                                                                                          

باب سوم

حدودا دو روز بی هوش کامل بودم یا به عبارتی تو کما بودم اما باز به زندگی برگشتم الان می فهمم چقدر خدا دوستم داشته چون من هنوز درک واقعی از زندگی نداشتم ولی با برگشت دوباره من یکبار دیگه این شانس. پیدا کردم؛ خلاصه بعد از اون جریان من دو هفته دیگه هم توی خونه پدرم زندگی کردم اما مادرم دیگه نمی خواست ما اونجا باشیم با هزار جنگ و جدل من وبرادرم به خونه مادرم نقل مکان کردیم! مادرم توی خونه سابق پدریش زندگی می کرد که 2 طبقه بود طبقه دوم مادرم بود و طبقه اول خالی بود !پدربزگم طبقه اول رو به ما داد و مادرم هم نقاش و ... اورد یه اپارتمان بسیار زیبا تعلق داده شد به من و برادرم! با شروع شدن مدارس من هم تحت نظر روانپزشک و مشاور قرار گرفتم و روزانه ان تا قرص و رفتارهای بهبود دهنده داشتم خلاصه سال سومم رو با ارامش دیگه ای شروع کردم غافل از اینکه همه این اتفاقات گذشته از من یه ادم بیمار ساخته و مدتها طول می کشه تا من یک ادم نرمال بشم و بتونم زندگی معمولی رو در پ یش بگیرم شاید الان همتون بگید اووو بابا چه سخت می گیری همه مشکلات دارن اما همونجور که تو پست های قبلی گفتم بیان یکسری مسایل هم برام ازار دهنده است هم اینجا جای مناسبی برای بیانش نیست.........

حدود 5 ماه بود که پیش مادرم بودم هنوز شبها تا صبح کابوس های وحشتناکی می دیدم و هنوز از مردها بیزار بودم نه اینکه هیچ دوستی نداشتم نه من کلا ادم اجتماعی و خونگرمی هستم دوستهای زیادی هم داشتم و هم چنین دوستهای پسر هم داشتم اما نه به اون معنا که فکر می کنید چون من شدیدا از تماس با جنس مخالف ترس داشتم یعنی فکر می کردم اگر کسی بخواد من رو ببوسه حتما به من تجاوز می کنه و ابروی من همه جا می ره و ....محرم بود 4.5 ماه بود که دختر عمم که اینجا نون صداش می کنم از من خواست با اون و دوست پسرش برم بیرون!رفتیم خیابون گیشا منتظر یکی از دوستان دال دوست پسر نون شدیم!یه پسری اومد با یه جی ال ایکس از ماشین که پیاده شد نزدیک بود منفجر بشم شباهت بی نظیری داشت با وروجک اقای نجار موهای فرفری دور کلشو گرفته بود فکر کنم سر جمع 45.6 کیلو بود با 180 سانتی متر قد با یک عینک خنده دار و کلا کپی کاریکاتور بود بسیار هم زبون دراز و پر رو بود اینجا اسم این ادم رو می ذارم .....(فرد ی)!خلاصه تا اخر شب  اون می گفت من می گفتم و نون و دال هم یکبند می خندیدن!موقع رفتن گفت امیدوارم ببینمتون منم با صدایی بسیار رسا گفتم خدا نکنه!!!!!!!!!!!!!بعد از اینکه من و نون پیاده شدیم نون شروع کرد که اره بیا و با این دوست شو پسر خوبیه ال بل جیمبله و از این حرفهای بنگاهای شادمانه منم مرغم یه پا داشت اونسا ل محرم بهمن ماه بود سال 84 بود شب عاشورا یا همون شام غریبان من با دوستام رفته بودم خیابان شهرارا چند نفر پسرم با ما بودن نشسته بودیم گوشه ای که از دور چهره خندان و کمدی فردی رو دیدم اما تا دیدمش به صورت خیلی ماهرانه و زرنگ بازی دست پسری که بغل دستم ایستاده بود رو گرفتم و اینگونه بود که خنده همچنان رو لبش ماسید من کیف کردم!بعد از یه یک ساعت که وایساده بودن اونجا با دیدن کم محلی های من و رفتن تو هم اخمهای نون و دال اونها هم رفتن و من کلی هیجان انگیز بودم از این کارم فکر می کردم شاخ فیل رو شکوندم اخه واقعا ازش خوشم نمیومد اما هیچ ادمی اینده رو نمی تونه حدس بزنه........!!!!!!

     ادامه دارد..... 

*واقعا وقتی می شینم این دادگاه ها رو می بینم حال و روز روحیم بر می گرده به دوران روانی بودنم و کنترل هیچ چیز رو ندارم!آخه اینا فکر کردن ما خریم؟؟؟؟!!!یا چی؟؟؟؟؟!!!!  

*دوستان عزیز من به علت نداشتن فونت فارسی هر چی می گردم س سه نقطه رو پیدا نمی کنم لطفا یه کمک بدین!!!!

باب دوم

تا اونجا گفتم که می خواستم از خونه پدریم برم حالا هر جور که می شد برام فرقی نداشت، تصمیم به یک کار احمقانه گرفتم

خودکشی!می دونم همتون الان می گین ای ادم ضعیف بدبخت اما خسته بودم از اذیت و ازار مادربزرگم خسته بودم از کتک های  شبانه روزی خسته بودم با وجود 2 تا کارگر 24 ساعته با منم عین کارگرشون رفتار می کردن حسته بودم از.....خیلی چیزهارو ادم نمی تونه بگه!یعنی حتی یاداوری اونها من رو اذیت می کنه انگار که شکنجه ام می دن!

از طرفی دیگه من کلا بچه درس خوانی نبودم نه اینکه تجدیدی بیارم یا نمره هام کم باشن اما اهل درس خوندن نبودم سر کلاس اونم در حد معمول به درس گوش می دادم اون سال هم تابستون مدرسه برامون کلاس گذاشته بود که درسهای سال سوم را زودتر شروع کنیم.یه روز که مدرسه رو پیچونده بودم و با دوستم رفته بودیم یه کافی شاپ تو راه برگشت خونه موبایلم زنگ زد دیدم بابامه تا گوشی رو بر داشتم صدای عربده اش چار ستون بدنم رو لرزوند با اینکه عاشقانه بابام رو دوست داشتم اما سالها بود دیگه ازش حساب نمی بردم بلکه فقط اعصاب کتک خوردن رو نداشتم و اینکه یه هفته تو خونه عین سگ باهام برخورد بشه !خلاصه اونروز تا پامو با 3 ساعت تاخیر گذاشتم تو خونه یک کتک مفصل خوردم در حدی که 3.4 ساعت بی هوش بودم اما تا به هوش اومدم با بی حالی سرک کشیدم دیدم بابام خونه نیست تا پامو از اتاقم گذاشتم بیرون مامان بزرگم شروع کرد به غرغر  کردن که تو اخر سر بچمو می کشی و تو تا ماهارو نابود نکنی راحت نمی شی و حالا یکی نیست بهش بگه اخه مادر فولاد زره تو خودت 70 سالته دیگه احتیاج به کشتن نداری مرگ طبیعی به زودی می یاد سراغت بعدشم من بابامو با همه بدی هاش و اخلاقای بدش بی نهایت دوست دارم خداییش هم بابای من به من و داداشم خیلی بیشتر از مادرم توجه داشته و داره هیچ وقت هم نذاشته ما از نظر مالی احساس کمبود کنیم من و برادرم هر موقع هر چیزی رو اراده می کردیم داشتیم همیشه بهترین لباس ها بهترین برندهای دنیا بهترین سفرها و بهترین مدرسه ها می رفتیم و این ریخت و پاش های پدرم برای ما و حتی مادرم که ازش جدا شده بود و دیگه رسما زنش نبود مادربزرگمو کفری می کرد و باعس می شد زیر اب من رو بزنه و من هر شب یک کتک مفصل توش جان کنم پدر گرامی هم توجه نمی کرد که همه چی پول نیست بابا جان من من محبت و دست نوازشم می خوام خلاصه داشتم می گفتم شروع کرد نق زدن منم که گفتم اخلاق تند بابام و بازی روزگار ازمن ادمی تند خو ساخته بود با اولین حمله فیزیکی مادربزرگم نفهمیدم چجوری عین یه شیر درنده بهش حمله کردم(می دونم کارم درست نبوده اما من اون موقع ها واقعا شرایط روحی نرمالی نداشتم) بعد از اینکه حسابی دق و دلی کتک طهر رو سرش خالی کردم جعبه قرص ها رو برداشتم و رفتم به اتاقم و حدود 120.30 قرص دیازپام و لوازپام و اگزوزپام رو توی یک پارچ اب حل کردم و با شک و دودلی شروع کردم به خوردن بعد از نیم ساعت شروع کردم به گیج ویج زدن که دیگه هیچی نفهمیدم تا اینکه با صدایی چشام باز شد اما همه جا تار بود و همه رو عجیب غریب می دیدم و فقط احساس کردم یکی به زور داره یه چیزایی رو می ریزه تو حلقم که دوباره به صورت کامل بی هوش بی هوش شدم......

ادامه دارد.......

·         دوستان نظراتتون رو برام بگین دوست دارم تا تموم شدن خاطراتم از تجربه همتون استفاده کنم و اینم بگم من با خوندن خاطرات بانوی برفی(برفین عزیز)و صمیم خیلی درس و روحیه گرفتم حتی فکر می کنم این دو نفر دلیل برگشتن من بسوی نوشتن دوباره بود و اینکه بتونم دوباره خودمو پیدا کنم......مرسی از همتون