-
زندگی جدید
پنجشنبه 26 شهریور 1388 01:45
بچه ها من درگیر یه سری قضایای جدید از زندگیم شدم!باب تازه ای برام باز شده!حتما حتما بعد از گذشتن این دوران میام ادامه می دم!ببخشید!
-
دعا
شنبه 14 شهریور 1388 01:39
می دونم منتظره بقیش هستین اما واقعا الان تو شرایطی نیستم که بنویسم الان سفر هستم اومدم یه ذره ارامش داشته باشم که برای زندگیم فکر کنم لطفا دعام کنید می دونم دعای همتون می گبره چون خوبید!دوستون دارم!تا بعد.....
-
باب چهارم
پنجشنبه 5 شهریور 1388 03:23
تا اونجا گفتم که حال فردی رو گرفتم با اینکارم کلی شاد گشتم مثل خری که بهش تی تاپ دادن ذوق داشتم که حال اون بچه پر رو رو گرفتم!گذشت وگذشت تا به عید رسید ناگفته نمونه توی اون مدت اصلا با خونواده پدریم و پدرم ارتباط نداشتم یعنی فقط طبق معمول گذشته پدرم ماهیانمو با 2 ماه تاخیر می ریخت به حسابم اما مادرم هم نمی ذاشت من هیچ...
-
تیغ تیز جراحی....
چهارشنبه 4 شهریور 1388 23:46
امروز سرگذشت رو بی خیال.....بعد از ۲ سال ور رفتن با چند عدد غده چربی در جای جای بدنم!!!!!من که گفتم ۲۱ سالمه اما عین پیرزنا میمونم همش زانو درد و استخون دردو مرگ و کوفت و زهرمار....خلاصه تصمیم گرفتم برم پیش یک دکتر حاذق و همرو بکشم بیرون فکر کنم به رژیمم کمک کرد یه ۶.۷ کیلویی لاغر شدم...خلاصه الان همه جا به صورت تیکه...
-
باب سوم
سهشنبه 3 شهریور 1388 22:27
حدودا دو روز بی هوش کامل بودم یا به عبارتی تو کما بودم اما باز به زندگی برگشتم الان می فهمم چقدر خدا دوستم داشته چون من هنوز درک واقعی از زندگی نداشتم ولی با برگشت دوباره من یکبار دیگه این شانس. پیدا کردم؛ خلاصه بعد از اون جریان من دو هفته دیگه هم توی خونه پدرم زندگی کردم اما مادرم دیگه نمی خواست ما اونجا باشیم با...
-
باب دوم
سهشنبه 3 شهریور 1388 01:58
تا اونجا گفتم که می خواستم از خونه پدریم برم حالا هر جور که می شد برام فرقی نداشت، تصمیم به یک کار احمقانه گرفتم خودکشی!می دونم همتون الان می گین ای ادم ضعیف بدبخت اما خسته بودم از اذیت و ازار مادربزرگم خسته بودم از کتک های شبانه روزی خسته بودم با وجود 2 تا کارگر 24 ساعته با منم عین کارگرشون رفتار می کردن حسته بودم...
-
باب اول
دوشنبه 2 شهریور 1388 02:26
از اول اول اگه بخوام براتون بگم باید یه کتاب در حد ۵-۶ جلد بنویسم...پس خلاصه می گم!پدرومادرم تو سن کم عاشق هم شدن از این عشق های کورکورانه!سه ماه بعد از ازدواج مادرم می فهمه که ای داد بیداد عجب خبطی کردم اما بازم کاملا شبیه ادمهای(.....)پیش حودش می گه بچه دار بشم خوب مه شه یعنی بابام درمان پیدا می کنه اخه بابام دور از...
-
تازه وارد کهنه کار....
یکشنبه 1 شهریور 1388 05:11
سالها پیش با این که سنم کم بود وبلاگی داشتم که روزمرگیامو توش می نوشتم یادمه بچه های اون موقع (عصیان.پدر خوانده.اژدهای شکلاتی.اژدهای خفته.گل یخ(مادرم)و....)بودن که الان اکسرا تارومار شدن.راستشو بخواین خودمم از تنهایی به اینجا رجوع کردم وگرنه این روزها اینقدر بی حوصلم که این کار جزو فعالیتهای سخت برام به شمار می...