حدودا دو روز بی هوش کامل بودم یا به عبارتی تو کما بودم اما باز به زندگی برگشتم الان می فهمم چقدر خدا دوستم داشته چون من هنوز درک واقعی از زندگی نداشتم ولی با برگشت دوباره من یکبار دیگه این شانس. پیدا کردم؛ خلاصه بعد از اون جریان من دو هفته دیگه هم توی خونه پدرم زندگی کردم اما مادرم دیگه نمی خواست ما اونجا باشیم با هزار جنگ و جدل من وبرادرم به خونه مادرم نقل مکان کردیم! مادرم توی خونه سابق پدریش زندگی می کرد که 2 طبقه بود طبقه دوم مادرم بود و طبقه اول خالی بود !پدربزگم طبقه اول رو به ما داد و مادرم هم نقاش و ... اورد یه اپارتمان بسیار زیبا تعلق داده شد به من و برادرم! با شروع شدن مدارس من هم تحت نظر روانپزشک و مشاور قرار گرفتم و روزانه ان تا قرص و رفتارهای بهبود دهنده داشتم خلاصه سال سومم رو با ارامش دیگه ای شروع کردم غافل از اینکه همه این اتفاقات گذشته از من یه ادم بیمار ساخته و مدتها طول می کشه تا من یک ادم نرمال بشم و بتونم زندگی معمولی رو در پ یش بگیرم شاید الان همتون بگید اووو بابا چه سخت می گیری همه مشکلات دارن اما همونجور که تو پست های قبلی گفتم بیان یکسری مسایل هم برام ازار دهنده است هم اینجا جای مناسبی برای بیانش نیست.........
حدود 5 ماه بود که پیش مادرم بودم هنوز شبها تا صبح کابوس های وحشتناکی می دیدم و هنوز از مردها بیزار بودم نه اینکه هیچ دوستی نداشتم نه من کلا ادم اجتماعی و خونگرمی هستم دوستهای زیادی هم داشتم و هم چنین دوستهای پسر هم داشتم اما نه به اون معنا که فکر می کنید چون من شدیدا از تماس با جنس مخالف ترس داشتم یعنی فکر می کردم اگر کسی بخواد من رو ببوسه حتما به من تجاوز می کنه و ابروی من همه جا می ره و ....محرم بود 4.5 ماه بود که دختر عمم که اینجا نون صداش می کنم از من خواست با اون و دوست پسرش برم بیرون!رفتیم خیابون گیشا منتظر یکی از دوستان دال دوست پسر نون شدیم!یه پسری اومد با یه جی ال ایکس از ماشین که پیاده شد نزدیک بود منفجر بشم شباهت بی نظیری داشت با وروجک اقای نجار موهای فرفری دور کلشو گرفته بود فکر کنم سر جمع 45.6 کیلو بود با 180 سانتی متر قد با یک عینک خنده دار و کلا کپی کاریکاتور بود بسیار هم زبون دراز و پر رو بود اینجا اسم این ادم رو می ذارم .....(فرد ی)!خلاصه تا اخر شب اون می گفت من می گفتم و نون و دال هم یکبند می خندیدن!موقع رفتن گفت امیدوارم ببینمتون منم با صدایی بسیار رسا گفتم خدا نکنه!!!!!!!!!!!!!بعد از اینکه من و نون پیاده شدیم نون شروع کرد که اره بیا و با این دوست شو پسر خوبیه ال بل جیمبله و از این حرفهای بنگاهای شادمانه منم مرغم یه پا داشت اونسا ل محرم بهمن ماه بود سال 84 بود شب عاشورا یا همون شام غریبان من با دوستام رفته بودم خیابان شهرارا چند نفر پسرم با ما بودن نشسته بودیم گوشه ای که از دور چهره خندان و کمدی فردی رو دیدم اما تا دیدمش به صورت خیلی ماهرانه و زرنگ بازی دست پسری که بغل دستم ایستاده بود رو گرفتم و اینگونه بود که خنده همچنان رو لبش ماسید من کیف کردم!بعد از یه یک ساعت که وایساده بودن اونجا با دیدن کم محلی های من و رفتن تو هم اخمهای نون و دال اونها هم رفتن و من کلی هیجان انگیز بودم از این کارم فکر می کردم شاخ فیل رو شکوندم اخه واقعا ازش خوشم نمیومد اما هیچ ادمی اینده رو نمی تونه حدس بزنه........!!!!!!
ادامه دارد.....
*واقعا وقتی می شینم این دادگاه ها رو می بینم حال و روز روحیم بر می گرده به دوران روانی بودنم و کنترل هیچ چیز رو ندارم!آخه اینا فکر کردن ما خریم؟؟؟؟!!!یا چی؟؟؟؟؟!!!!
*دوستان عزیز من به علت نداشتن فونت فارسی هر چی می گردم س سه نقطه رو پیدا نمی کنم لطفا یه کمک بدین!!!!