باب اول

از اول اول اگه بخوام براتون بگم باید یه کتاب در حد ۵-۶ جلد بنویسم...پس خلاصه می گم!پدرومادرم تو سن کم عاشق هم شدن از این عشق های کورکورانه!سه ماه بعد از ازدواج مادرم می فهمه که ای داد بیداد عجب خبطی کردم اما بازم کاملا شبیه ادمهای(.....)پیش حودش می گه بچه دار بشم خوب مه شه یعنی بابام درمان پیدا می کنهاخه بابام دور از جون خودش و شما دچار مریضی مشابه هاریخلاصه من به دنیا می یام زندگی یک هفته شیرین می شود اما بعدش دوباره همون جوری به صورت زهرمار تبدیل می شه....تا اینکه این مادر بی همتای من دست به یک کار خارق العاده می زنه اون هم اوردن یه داداش برای من که یه وقت حوصلم سر نره حالا فکرشم نمی کرد که این دادشه بعدا می شه مایه استرس و نگرانی ۲۴ ساعته من نه مایه تفریح و تنها نبودنم و دقیقا زمانی که برادرم ۳ سال و من ۹ سال داشتم مادرم یه تصمیم توپ دیگه ای می گیره که کلا من و برادرم رو خیلی خوشبخت بکنه و اون هم جدایی اون از پدرم بود....واز اون به بعد بود که شخصیت من به صورت دیگری شکل گرفت من کاملا شدم یه ادم عصبی و تند مزاج و همه مسایل زندگیم رو باید ۴.۵ سال زودتر تجربه می کردم بجز مادرو پدرم ۱۰ تا اقا بالا سر دیگه اعم از مامان بزرگ و بابابزرگ و عمو و دایی هم داشتم!باورتون می شه که سال دوم دبیرستان برای انتخاب رشته من همه خانواده پدری من دور هم جمع شدن که تصمیم بگیرن چه رشته ای به درد من می خوره؟البته دلیل موجه خودشون اینا بود:۱.متلاشی شدن کانون گرم خانواده۲.نوه ارشد بودن در خاندان اوشونا.بعد از ۹ سال زندگی توی خونه پدری پدرم تصمیم گرفتم هر جور شده از دست این خانواده دگم و بسته خلاص بشم اون موقع فکر می کردم به هر قیمتی باید اینکار رو بکنم اما افسوس.... 

 

 

 

ادامه دارد.... 

 

 

* دوستان اگر قلمم دلنشین نیست چون کمی تایپ کردن برام سخته نه اینکه خود تایپ سخت باشه ها بلکه به این علت که روی کیبوردم فونت فارسی نداره مصیبته!